سلام
من قبلا تو بلاگفا یه وب داشتم اما به دستور مراجع قانونی پاکش کردن. توش کلی مطلب نوشته بودم و کلی از این طرف و اون طرف مقاله... خلاصه بگم، وقتی که پاکش کردن خیلی خیلی دلم سوخت. تو وبلاگم یه پست گذاشته بودم و دربارهی خودم گفته
بودم. الآن هم بازم از خودم میگم
خوب، من از بچگی حس کرده بودم که از دخترا خوشم میاد. اما جور خاصی نبود. تا این که کم کم حس کردم داره شدیدتر میشه. حدودا ده سالم بود که برای اولین بار با لغت همجنسباز آشنا شدم. یکی از فامیلامون داشت دربارهی یکی از پسرای فامیل میگفت. میگفت طرف گی هست. منم که تا اون موقع همچین لغتی رو نشنیده بودم پرسیدم که یعنی چی؟
اونم بهم گفت که یعنی همجنسباز. نکتهی بد این جا بود که طرف هر چی از دهنش در میومد نثار این پسر بخت برگشته کرد. حرفایی مثه اواخواهر و بیخایه. با انزجار ازش صحبت میکرد و من برای اولین بار، وقتی که فقط 10 سالم بود فهمیدم که مردم از امثال من بدشون میاد
از همون سن کم دست به کار شدم که خودمو تغییر بدم. هر پسری که تو خیابون میدیدم به خودم تلقین میکردم که عاشقشم. اما آدم که سر خودشو نمیتونه شیره بماله. سعی کردم عاشق بازیگرای پسر شم.( کاری که دخترای هم سن من خیلی انجام میدادن.) اما نشد. حتی سعی کردم عاشق یکی از پسرای فامیل شم
بالاخره به این نتیجه رسیدم که نمیتونم به یه پسر به چشم همسر آینده یا پارتنر نگاه کنم. شاید یه واکنش دفاعی بود. شاید فقط مغزم بهم دستور این کار رو داد. باری به هر جهت، من به آدم حساسیت پیدا کردم. یعنی وقتی یکی بهم دست میزد به خودم تلقین میکردم که بدم اومده. حتی اگه یکی بقلم میکرد جیغ میزدم. هنوز هم که هنوزه همین جوریم. برام مثه یه عادت شده که بقیه رو از خودم دور کنم
اول راهنمایی بودم که از یکی از هم سرویسیهام خوشم اومد. مثه همهی علاقهمندیهایی که تو فیلماست، با تنفر شروع شد. دختره اصلا بقیه رو آدم حساب نمیکرد آخه! اما دله دیگه، یهو به خودم اومدم دیدم با این که دوازده سالمه عاشق شدم! هنوزم بهترین خاطراتم روزایی هست که سرویسمون دیر میومد و من و اون زیر بارون کنار هم مینشستیم. روزایی که فقط خودم و خودش تو سرویس بودیم و اون زیر لب آواز میخوند. روزایی که مثه بچهها سر این که کی جلو بشینه دعوا میکردیم و آخرش من تسلیم نگاه قاطعش میشدم و میرفتم جلو
سال دیگه اون تو مدرسهمون نبود. منم تمام راهنمایی رو بدون این که از کس دیگهای خوشم بیاد سپری کردم. گذشت و رفتم دبیرستان. دوباره دیدمش. اما متوجه شدم که یکی از همکلاسیام ازش خوشش میاد. هر چند میدونستم که اون رو اون جوری که من دوست دارم، دوست نداره. آخه دوست پسر داشت
اما احساس عذاب وجدان ولم نمیکرد. واسه همین فاصلهام رو باهاش رعایت کردم. چند ماه گذشت و من حس کردم که وقتشه به مامانم بگم که من همجنسگرام. آخه خونوادهی روشن فکری دارم. بهش گفتم و جوابم داد که: تو سن تو طبیعیه
اما دو ماه گذشت و حالش بد شد. مادرم دوقطبی داره. دکترش بهمون گفت که روش فشار عصبی زیادی اومده. گفت که باید بهش شک الکتریکی بدیم تا چیزای بد یادش بره. جالب اینه که مسئلهی همجنسگرا بودن منو هم فراموش کرد. این شد که منم دیگه یادش نیوردم
اینم از اتفاقات مهم زندگیم. الآن هم که این جا با اسم مستعار سوزان هال براتون مینویسم، دانشجوی پزشکی هم هستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر