An Iranian Lesbian

An Iranian Lesbian
an iranian lesbian

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

عشق...

سلام

وقتی گذشتم رو مرور می‌کنم یه حس زجرآور اما در عین حال خوبی بهم دست می‌ده. مثه وقتی که آدم خاری رو از دستش در می‌آده. درد داره اما درد خوبیه. از یازده سالگیم تا حالا. از وقتی که نگاه از پشت عینک یه دختر دلمو برد. لامصب دیگه بهم پسش نداد! خاطراتمون با هم کمه. اما همون خاطرات کم رو اونقدر مرور کردم که حس می‌کنم باهاش کلی خاطره دارم.

از روز اولی که با هم دعوا کردیم! همون روز اول آشنایی با هم دعوامون شد! هم سرویسی بودیم. من تا چند ماه ازش متنفر بودم. تا این که کم کم شناختمش و دیدم با اینکه سعی می‌کنه نشون بده که هیچکس براش مهم نیست، خیلی آدم خوش قلبیه. یادمه یه روز بچه‌های کلاسم داشتن مسخرم می‌کردن منم صورتم سرخ شده بود. یهو اومد کنارم، دستشو گذاشت رو شونم و گفت:« چی کارش دارین؟» فشارم افتاد و چند قدم عقب رفتم. چشام سیاهی رفت! حال خودمو که پیدا کردم دیدم رفته کلاسش. ولی من حتی ازش تشکر هم نکردم.

روز آخر سال که دیدمش باهاش حتی خداحافظی هم نکردم... تا این که رفتم دبیرستان و دوباره دیدمش. رفتم جلو و سلام کردم. مثه علامت تعجب نگاهم کرد. خودمو معرفی کردم ولی بهم گفت که هیچی یادش نمیاد. اما کاملا معلوم بود که داره دروغ می‌گه. واسه همین هر وقتی این شعرو می‌شنوم یادش میوفتم:( Rihanna- love the way you lie)
Just gonna stand there and watch me burn
That's all right because I like the way it hurts
Just gonna stand there and hear me cry
That's all right because I love the way you lie

چند روز بعدش رفتم کتابخونه که درس بخونم، اونم اونجا بود. سلام کردم و کنارش نشستم، برعکس انتظارم با لبخند جواب سلاممو داد و با محبت نگاهم کرد. مشغول درس خوندن بودم مثلا! اما تمام حواسم بهش بود. نفس عمیق می‌کشیدم تا بوش رو احساس کنم... یهو دیدم که دستش گوشه صندلیمه و هی داره به پاهام نزدیک تر می‌شه. زمان کند شده بود... با خودم فکر می‌کردم:« یعنی از من خوشش میاد... این کارش یعنی چی... چرا داره اینجوری می‌کنه... از عمده یا عادتشه که دستشو یه جایی بذاره...» اما دوستش اومد و بردش.

زنگ تفریح هر وقت که می‌دیدمش قلبم تند تند می‌زد. هر وقت از کنارم رد می‌شد نگاهمم دنبالش می‌رفت. یه بار نزدیک بود برم تو دیوار!

گاهی وقتا که به عکس‌العملاش در مقابل خودم فکر می‌کنم حس می‌کنم که اونم یه حسی بهم داشته. یا لاقل اونم لزبین بوده. یه کم مثه من بود... یعنی مثه پسرا رفتار می‌کرد، حتی بیشتر از من مثه پسرا بود. اما هیچ وقت شانس اینو پیدا نکردم که بفهمم. پشیمونم. به فرصتایی فکر می‌کنم که می‌تونستم برم سمتش و بیشتر باهاش معاشرت کنم. اما اینکارو نکردم. چون یکی از دوستام اونو به چشم خواهری دوست داشت! یا شایدم چون می‌ترسیدم...

یه سری حرفا بود که رو دلم سنگینی می‌کرد. حس کردم که باید یه جایی خودمو خالی کنم و چه جایی بهتر از اینجا؟

۱ نظر:

  1. یه خاطره هائی برام زنده شد که نگو
    هعیییییی بسوزه پدر اون کروموزونی که ماهارو همجنسگرا کرد
    :(

    پاسخحذف